*خدایا آنان که ادعا عاشقی تو را دارند بیاموز
گذر کردم زقبرستان زمانی
رسیدم بر سر قبر جوانی
به زیر خاک مینالید و میگفت
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
عزیزم زحمت را کم نکردم
زدی تیری که شونه خم نکردم
زدی تیری تو از بهر جدایی
جدایی را تو کردی من نکردم
بس که در تدبیر فردا مانده ایم
با همیم اما چه تنها مانده ایم
در کلاس جمع و تفریق زمان
عاشق جمعیم و منها مانده ایم
*به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن
تعظیم آنها همانند خو شدن دو سر کمان اسست
که هر چه بهم نزدیک تر شوند تیرش کشیده تر می شود
* ......پس
من با همه ی وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم....
تعداد صفحات : 5
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
میزان رضایت شما از وبم
آمار سایت